Thursday, December 20, 2007
تب بلند
باش و بنشين بَر ِ شانه های لرزان سرد آتش بی دود سربرکرده از اندوه ساليان يلدايی
باش و بنشين و لب بر سرخ لبِ جامِ پيرشرابِ پرپيمان بگذار
تا سرخی گونه هايت به زردی بی جان واپسين سرد شعله وامانده جان دهد
تا هرم نفس هايت ذوب کند تمام خاطرات يخزدة جامانده از اندوه ساليان يلدايی را
...
ليک از بلند بام ناپيدای آسمان بالای سرم، آرزوهای سپيد می بارد
چکه چکه يخ می زند و برف می شود بر خستگی خاک خفته زير پايم
و چه تلخ که با روشنی آغازين باريکه سپيده دمان
در می يابم که در تمام بلندی شب
تو خود
.واپسين خاطره جامانده از اندوه ساليان يلدايی بودی
باش و بنشين و لب بر سرخ لبِ جامِ پيرشرابِ پرپيمان بگذار
تا سرخی گونه هايت به زردی بی جان واپسين سرد شعله وامانده جان دهد
تا هرم نفس هايت ذوب کند تمام خاطرات يخزدة جامانده از اندوه ساليان يلدايی را
...
ليک از بلند بام ناپيدای آسمان بالای سرم، آرزوهای سپيد می بارد
چکه چکه يخ می زند و برف می شود بر خستگی خاک خفته زير پايم
و چه تلخ که با روشنی آغازين باريکه سپيده دمان
در می يابم که در تمام بلندی شب
تو خود
.واپسين خاطره جامانده از اندوه ساليان يلدايی بودی